loading...
داستان
علی بازدید : 68 پنجشنبه 30 خرداد 1392 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خنده های دیوانه

زکریای رازی در میان همه ی ایرانیان دانشمندی بزرگ و زبان زد بود. هر روز شاگردان زیادی به مجلس درسش می رفتند دور او حلقه می زدند تا از علم بسیارش بهره ببرند. روزی او عزم خانه داشت شاگردان زیادی در راه همراهش شدند هوا لطیف و خوش بو بود. کوچه ها بوی بهار می دانند. آن ها وقتی که به خانه ی زکریا نزدیک شدند ناگهان با دیوانه ای روبه رو شدند دیوانه بلند قد با لباس دراز و مندرس بود که دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و از خود صدا های نا به هنجار در می آورد چند تایی از شاگردان خندیدند زکریا به او توجهی نکرد اما دیوانه جلو آن ها سد شد و بلند بلند زیر خنده زد.و جلو تر رفت و سینه به سینه ی زکریا ایستاد و به او خیره شد بعد دوباره خندید شاگردان زکریا ناراحت شدند دیوانه چشم از زکریا نگرفت و مدام خندید یکی از شاگرد ها او را با اخم کنار زد دیوانه به زکریا اشاره کرد و خندید و دور شد زکریا رازی به خانه رفت و بی صبرانه دستور داد که خدمت کارش به پختن آفتیمون مشغول شود شاگردان که در اتاق دیگری بودند تا خواسته ی استاد را شنیدند غرق در پچ پچ شدند چرا آفتیمون یعنی چه شده؟ چرا استاد از خدمت کار خود چنین خواست آفتیمون آماده شد خدمت کار آن را در ظرف ریخت و جلوی استاد گذاشت استاد در میان نگاه شاگردان شروع به خوردن کرد تعجب آنان بیشتر شد شاگردی جوان تر پرسید چرا آفتیمون خوردی استاد؟ استاد چه شده مگر؟ زکریای رازی گفت:به خاطر آن دیوانه چون او به جز من به هیچ کس اشاره نکرد و تنها به من خندید چه آن که گفته اند دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 1,360