loading...
داستان
علی بازدید : 682 پنجشنبه 30 خرداد 1392 نظرات (5)

بسم الله الرحمن الرحیم

خیاط در کوزه افتاد

یکی بود یکی نبو غیر از خدا هیچ کس نبود.مرد خیاط خوش حال بود.دایم کف دست هایش را به هم می مالید و ریسه می رفت.او آب را کناری افکند و به سرعت داخل دکان دوید.بعد پشت دخل خود استاد و به دور نگریست.درست حدس زده بود عده ای از مردم تابوت به دست به گورستان می آمدند.مرد خیاط به عجله کشوی میز خود را کشید.سنگی از کاسه ی مسی برداشت و آن را داخل کوزه ای انداخت که بر میخی روی دیوار آویزان بود سپس گفت سی امین یا سی و یکمین یا چهلمین نمی دانم! دکان خیاط بر دروازه ی این سوی گورستان ده قرار داشت.خیاط یک چشم به کار خیاطی داشت و یک چشم به گورستان.هر وقت مرده ای به آن جا می آوردند سنگی به درون کوزه می انداخت و می گفت یک نفر به جمعیت مرده ها اضافه شد.بعد شوق می کرد و کوزه را سبک سنگین می کرد و سر هرماه کوزه را پایین می آورد و تعداد سنگ ها را می شمارد.این کار هر ماهش بود.اما روزی مردی پیراهن خود را می خواست نزد آن خیاط ببرد که دید در دکان او بسته است و صدای هو هوی وحشت ناکی قبرستان را ژر کرده بود و سپس نزد پیرمردی که آن جا بود رفت و به او گفت که چرا خیاط امروز دکانش را باز نکرده است.پیرمرد آهی کشید و به او ژاسخ داد که خیاط نیز در کوزه اش افتاد.مرد خواست سوالی دیگر بپرسد که پیرمرد ادامه داد قبر او آن جاست در میان آن قبر ها...

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 52
  • بازدید کلی : 1,359