بسم الله الرحمن الرحیم
خیاط در کوزه افتاد
یکی بود یکی نبو غیر از خدا هیچ کس نبود.مرد خیاط خوش حال بود.دایم کف دست هایش را به هم می مالید و ریسه می رفت.او آب را کناری افکند و به سرعت داخل دکان دوید.بعد پشت دخل خود استاد و به دور نگریست.درست حدس زده بود عده ای از مردم تابوت به دست به گورستان می آمدند.مرد خیاط به عجله کشوی میز خود را کشید.سنگی از کاسه ی مسی برداشت و آن را داخل کوزه ای انداخت که بر میخی روی دیوار آویزان بود سپس گفت سی امین یا سی و یکمین یا چهلمین نمی دانم! دکان خیاط بر دروازه ی این سوی گورستان ده قرار داشت.خیاط یک چشم به کار خیاطی داشت و یک چشم به گورستان.هر وقت مرده ای به آن جا می آوردند سنگی به درون کوزه می انداخت و می گفت یک نفر به جمعیت مرده ها اضافه شد.بعد شوق می کرد و کوزه را سبک سنگین می کرد و سر هرماه کوزه را پایین می آورد و تعداد سنگ ها را می شمارد.این کار هر ماهش بود.اما روزی مردی پیراهن خود را می خواست نزد آن خیاط ببرد که دید در دکان او بسته است و صدای هو هوی وحشت ناکی قبرستان را ژر کرده بود و سپس نزد پیرمردی که آن جا بود رفت و به او گفت که چرا خیاط امروز دکانش را باز نکرده است.پیرمرد آهی کشید و به او ژاسخ داد که خیاط نیز در کوزه اش افتاد.مرد خواست سوالی دیگر بپرسد که پیرمرد ادامه داد قبر او آن جاست در میان آن قبر ها...